میلاد رسول اکرم بر همه ی مسلمین مبارک باد

داستان کامل حضرت محمد (ص)

ادامه نوشته

رسول اکرم (ص)

سلام میلاد با سعادت رسول اکرم(ص) بر شما مبارک..

این هم اولین داستان از پیامبر بزرگوار اسلام..

گفتند: «اگر پیامبری باید معجزه کنی.»
    - آنوقت ایمان می آورید؟
    - آری.
    - خب بگوئید.
    گفتند: «آن درخت را بگو از ریشه کنده شود و این جا بیاید.» اشاره ای کرد. درخت از زمین کنده شد و روی ریشه ها تا پیش پیامبر دوید و سایه اش را بر سرش انداخت.گفتند: «درخت دو نیم شود.» گفت و شد. گفتند: «حالا به هم بچسبد.» گفت و شد. گفتند: «بگو برگردد.» گفت و برگشت. گفتند تو جادوگری!

- «می دانستم ایمان نمی آورید. می بینمتان که در بدر کشته می شوید و جنازه تان را درون چاه می اندازیم...»
در بدر کشته شدند و جنازه شان در چاه انداخته شد.

هسته خرما

سلام با ذکر یک صلوات داستان را بخونید و لذت ببرید.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم..

نشسته بودند دور هم خرما می خوردند. هسته خرماهایش را یواشکی می گذاشت جلوی علی. بعد از مدتی گفت: «پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد.» همه نگاه کردند. جلوی علی(ع) از همه بیشتر بود. علی(ع) گفت: «ولی من فکر می کنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده.» همه نگاه کردند. جلوی پیامبر(ص) هسته خرمایی نبود. «همه» خندیدند...

شاد باشید...عید بر همه مبارک!!!!

لقمان به فرزندش

 لقمان به فرزندش می‌فرماید:

پسرجان، شش سفارش به تو می‌کنم که خلاصه علوم و اخلاق اولین و آخرین است:
1) بیش از مدت اقامت در دنیا، دل به دنیا مبند.
2) برای آخرت به قدری که در آنجا توقف داری کار کن، که ما زمان در دنیا ماندنمان بسیار کوتاه و آخرت بی‌حساب بلند است.
3) از خدا به قدری که به او محتاجی اطاعت کن، که همه وجود ما محتاج به خداست.
4) تمام کوششت را در نجات از آتش به کار ببر.
5) به اندازه تحمل و قدرتی که بر آتش داری گناه کن.
6) به هنگام گناه و معصیت جایی را انتخاب کن که خدا تو را نبیند. هرکجا باشیم خدا ما را می‌بیند.

دوست

دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد».
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند.
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»
دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند...»

جزوی پزشکی نسخه ی 1


ادامه نوشته

روزنامه نگار و مرد کور


روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید

 روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

 عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  . . .

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است…. لبخند بزنید!

 

خواص سنگ ها


ادامه نوشته

معجزه عسل و دارچین

ادامه نوشته